رویای توپخانه تعبیرش یگان دریایی بود
روایات رزمندگان سالهای حماسه و عاشقی، تاریخ شفاهی آن دوران محسوب میشود که با ثبت و ضبط آن باید به عنوان سندی از احوال جنگ 8 ساله مبدل شود، به مناسبت هفته دفاع مقدس خاطرهای از زبان «سید حسن موسوی» از رزمندگان لشکر ویژه و خطشکن 25 کربلا را به شرحی که در ادامه میآید تقدیم به مخاطبان میکنیم.
شهریورماه سال 66 بود، با وجود سن بسیار کم، دوست داشتم در جبهه و در کنار رزمندگان حضور پیدا کنم.
حضور در مدرسه مخالفت پدر و مادر و عدم آشنایی با جبهه و جنگ و ادوات آموزشی، همهی اینها مانع از رسیدن آتش اشتیاقم برای حضور در جبهه شده بود.
با اعزام هم محلیها اشتیاقم برای حضور در جبهه بیشتر میشد و از طرفی به دلیل اینکه یاد گرفته بودم، بدون اذن پدر و مادر جایی نروم، حضور در جبهه را هم بدون اذن پدر را گناه میشمردم و همین سد راه محکمی برای حضور در جبهه برایم ایجاد کرده بود.
فصل دروی شالی بود، چهره خسته پدر هم کمی مرا دچار تردید کرده بود، اشتیاق به حضور در جبهه امانم را بریده بود و بالاخره جوانی کردم و بدون اذن پدر، خودم را به سپاه رساندم و موافقت اولیه برای حضور در جبهه را از مسئولان دریافت کردم.
با تنظیم رضایتنامه جعلی از خانه به سمت محل اعزام حرکت کردم ولی مشکلی که داشتم نمیتوانستم از محل زندگیام که بخش کوچکی بود و همه همدیگر را میشناختند، به جبهه اعزام شوم.
با دو سه نفر از بچههایی که با من برای حضور در جبهه همعقیده شده بودند، به 15 کیلومتر جلوتر از مسیر اعزام نیروها رفتیم و در خرابهای منتظر اتوبوس رزمندهها شدیم.
در مدت کوتاهی که منتظر اتوبوسها بودیم، با شنیدن صدای هر ماشینی این دلهره برای ما وجود داشت که نکند خانوادههایمان از عدم حضورمان در مدرسه باخبر شدند و سراغ مخفیگاهمان آمده باشند.
اتوبوس بعد از یک ساعت به محل قرار رسید و ما در اولین مرحله موفق شدیم که به مراد دلمان برسیم، شب اول دور از خانواده را در روستای خورشیدمحله نکا بیتوته کردیم و فردای آن روز قرار بود که پس از بدرقه خانوادهها از ساری به جبهه اعزام شویم.
پدر و مادر از نیامدن من به منزل به شدت نگران شده بودند و به دنبالم میگشتند که بالاخره توسط یکی از هممحلیها باخبر شدند که من به اتفاق چند نفر دیگر از دوستانم روز گذشته از «چشمه مازا» (چشمهای بین ساری و کیاسر) سوار بر اتوبوس اعزام به جبهه شدیم و همچنین گفتیم که از پدر و مادرهایمان رضایتنامه گرفتیم.
موقع برداشت شالی بود و پدر، خسته از کار کشاورزی برای پیگیری از وضعیت من از برادرش که در ساری زندگی میکرد با تنها خط تلفنی که در منطقه بود، تماس گرفت و به عمو تاکید کرد که هر طور شده باید مرا برگرداند.
محل اعزام نیروها در ساری مشخص بود و با توجه به اعلام عمومی که در شهر برای اعزام به جبهه میشد، بیشتر مردم در جریان اعزام نیروها قرار میگرفتند، عموی من طبق معمول خودش را به محل اعزام رساند.
عمو در بین مشتاقان به جبهه هر چه گشت، با توجه به کلاه آهنی و لباسخاکی که پوشیده بودم نتوانست مرا پیدا کند و ناامیدانه در حال برگشت به منزل بود، وقتی چهره نگران عمو را دیدم خودم را به او رساندم و گفتم: «عمو جان! من دارم به جبهه اعزام میشوم، تصمیمم را گرفتم و به هیچ وجه بر نمیگردم، از پدر برایم حلالیت بطلب.»
عمو که نتوانست مرا از تصمیمی که گرفتم منصرف کند، با ناامیدی از من جدا شد و مرا بدرقه کرد.
تعداد بچهمحلهایی که به جبهه اعزام شده بودیم، زیاد بود، برخیها به کردستان و بقیه به جنوب اعزام شدند، با وجود علاقهای که به حضور در جبهه داشتیم ولی کمی ترس هم در دل ما بود.
شنیده بودیم که گردان توپخانه 15 کیلومتر دورتر از خط مقدم مستقر است، به همین خاطر با رفقا تصمیم گرفته بودیم که در رسته توپخانه اسمنویسی کنیم و علاقهمندیمان به فعالیت در توپخانه را در برگه اعزام درج کردیم.
پیشبینی ما درست از آب در نیامد و پس از اندیمشک و رسیدن به هفتتپه به ما اعلام شد که موقعیت در نظر گرفته شده برای شما فعالیت در یگان دریایی شهید بیگلو است، به دلیل عدم اطلاع به فنون شنا، بنده و دوستانم نسبت به این موضوع اعتراض کردیم.
به ما اعلام کردند که در حال حاضر برای یگان دریایی با کمبود نیرو مواجه هستیم و اگر دوست دارید که در جبهه کمک کنید، تنها باید به کمک نیروی دریایی باشید و اگر دوست نداشتید در این محل خدمت کنید، به ناچار باید برگردید به پشت جبهه!
اعتراض ما بیفایده بود و بالاخره پس از 12 روز آموزش کوتاه مدت در «رودخانه دز» برای فعالیت در اروند و کمک به رزمندگان عازم منطقه شدیم.فارس