به یاد هزارآفرین های نازنین تو…

با چشمانی گشوده در رختخواب غلت می زنم و به رد نوستالژی های ادامه دار فکر می کنم . به دانش آموزی که هنوز در من زندگی می کند . صبح ها خواب آلود بیدار می شود ، صبحانه می خورد و کیف اش را مرتب می کند و به مدرسه می رود .
هنوز درمن ، دختربچه ای با روپوش و مقنعه دارد بزرگ می شود و هرصبح با قربان صدقه به مدرسه می رود و مادرش در کیفش ، خوراکی می گذارد .
هنوز در یادم ، برادری بازیگوش لقمه های صبحانه اش را تندتند می جود تا روی ایوان بنشیند و بند کفش های کتانی که پدر تازه از کفش فروشی ” بلا ” خریده است را ضربدری گره بزند .
در خاطراتم هنوز پشت پنجره کلاس ، معلمی ایستاده است که خیره به حیاط بزرگ مدرسه دارد املاء می گوید . خیره به دخترکانی که دارند با لیوان های رنگی تاشوی شان ، در آبخوری آب می نوشند .
رد کودکانه نوستالژی هایمان هنوز پُراز برگه های امتحانی ست که معلم دارد آنها را سرکلاس تصحیح می کند . پُراز مسئله هایی که روی تخته سیاه نوشته می شوند و به جواب می رسند . پُراز شاگرد اول هایی که عینک دارند و روی نیمکت اول کلاس می نشینند .
گاهی با چشمانی گشوده در رختخواب غلت می زنم و به مدرسه می روم . به مدرسه ای که دیوارهایش نوشته های قشنگ داشت . بابای پیری داشت که همیشه به دانش آموزها می گفت : عزیزهای من !
چقدر دوران خوبی بود روزهای مدرسه … یادش بخیر ! روزهای جامدادی های فلزی با مداد های سیاه و پاک کن ها و تراش ها . با آن خاطره های پررنگی که از خود در مرکز فکرمان جا گذاشته اند.
شاید از آن دوران گذشتیم اما خوب می دانیم که این همان داستان گذشتن و نگذشتن است . داستان معلم هائیست که هرروز در دامان دانایی ها و مهربانی هایشان قد می کشیدیم و به کلاس بالاتر می رفتیم .
معلمانی که صبوری می کردند تا تخته سیاه ذهن مان هرروز پُراز الفبای تازه شود ، پُراز عددهایی که داشتند دیگر آرام آرام برایمان معنا پیدا می کردند .
همان آدم های فداکاری که هربار کنارغلط های ما با لبخند ، صحیح ها را سرمشق می گرفتند و زیر مشق های شب مان می نوشتند : ” آفرین عزیزم ” و تا امروز هنوز هیچ آفرین و هزارآفرینی دیگری ، طعم آن دو واژه را نداده است .
به دانش آموزی که در من زندگی می کند هرروز سلام می دهم و نوازشش می کنم . می دانم چقدر به معلم و همکلاسی ها و مدرسه اش فکر می کند . به کتاب و دفترهایش . به کیف کوچک قهوه ای رنگی که دو سگک فلزی داشت .
به صدای معلمش که داشت از کتاب فارسی ، درس مرغابی و لاک پشت می خواند . چوپان دروغگو می خواند . داشت میان نیمکت ها راه می رفت و از روی درس تازه ، روخوانی می کرد .
چقدر بعضی روزها عجیب رایحه دیروز می دهند . رایحه نقاشی های معصومانه آن روزها را … همان خانه های با دودکش و ابر و خورشید و حوض ماهی را … رایحه دلسوزی آدم هایی با لباس های گچی ، با نمرات ریز و درشت با لبخندهایی که هرروز به خستگی و فداکاری بی اندازه ای آغشته بود.
دیروزهایی که در آن ما سربازان کوچکی بودیم با فرمانده ای بزرگ . سربازانی که یادمان دادند چگونه به جنگ نادانسته هایمان برویم و برای کسب رویاهایمان تلاش کنیم .
با چشمانی گشوده در رختخواب غلت می زنم و به انگشتان ناتوان و کوچکی فکر می کنم که چگونه در هفت سالگی مداد از لابه لای شان سُرمی خورد و به قامت مهربانی که هربار کنارم می ایستاد تا در سایه اش ، توانستن و خواستن را تمرین کنم .
چه روزهای سخت و باشکوهی … انشاء های بچگانه مان یادش بخیر، اجازه گرفتن هایمان ، اینکه برای پاک کردن تخته سیاه چه شور وصف ناپذیری داشتیم ، برای مبصرشدن ، برای گچ از دفترمدرسه آوردن …
آن همه سادگی و آن همه کودکی و زیبایی چقدر خوب بود و چقدر خاطره و تصویرهای دبستان در یاد ماندنی است . پناه بردن به روزهایی که هرگز دیگر تکرار نخواهند شد .
آن صدای دور اما همیشه نزدیک تق تق گچ روی تخته ی کلاس . صدای معلمی که اول صبح دفتر حضور و غیابش را باز می کند . صدای زنگ تفریح ، صدای ناظم ، صدای مبصر …
در رختخواب غلت می زنم و به نوستالژی ادامه دار مدرسه فکر می کنم . به معلم هایی که هرروز با سوال ها و جواب های کودکانه مان زندگی می کردند ، با جهل مان . با کودکانی که از فردا هیچ نمی دانستند و تازه از میان اسباب بازی هایشان جدا شده بودند تا در خانه دوم شان درس بخوانند .