
خاطرهای از روزهای جبهه و شهادت شهید حسن مطهرینژاد به بهانه سالروز شهادت
نویسنده : سید حسن موسوی
بهار سال ۱۳۶۷ بود. یکی از رزمندگانی که در عملیات کربلای ۴ و ۵ به شدت مجروح شده و مدتی از جبهه دور مانده بود، دوباره دلتنگ فضای جبههها شده بود.
او، بسیجی نوجوانی بود که از ۱۵ سالگی در جبهه حضور داشت و در ۱۷ سالگی، چندین بار مجروح شده بود: بار اول ترکش به پایش اصابت کرد، بار دیگر ترکش از کف دستش گذشت و در نهایت، ترکش دیگری از گیجگاهش عبور کرده و پشت چشمش قرار گرفت. پزشکان ناچار شدند چشمش را تخلیه کنند. چشمی پلاستیکی برایش گذاشتند، اما خودش میدانست که دیگر چشم طبیعی ندارد.
با این حال، همچنان استوار و مصمم بود تا به جبهه بازگردد. همان ایام که رژیم بعث پاتکهای سنگینی در فاو آغاز کرده بود، تصمیم گرفتم دوباره راهی جبهه شوم. او که حسن مطهرینژاد نام داشت، گفت: «من هم میآیم.»
با تعجب گفتم: «تو دیگر چرا؟ یک چشم نداری، دست و سینهات پر از ترکش است. کار خودت را کردهای.» اما پاسخ داد: «من هنوز توان دارم، تا زمانی که توان دارم، باید بجنگم.»
اصرار من بیفایده بود. با هم به سپاه ساری رفتیم تا برای اعزام ثبتنام کنیم. در مسیر، عمویم را دیدیم. با او و حسن خوشوبش کردیم، اما چیزی درباره رفتنمان نگفتیم. چون به خاطر سن کممان احتمال داشت مانع اعزاممان شوند. معمولاً بیخبر میرفتیم و خانوادهها یکی دو روز بعد مطلع میشدند.
در سپاه، آقای احمدیان، مسئول پرسنلی، حسن را شناخت و گفت: «تو که وظیفهات را انجام دادهای، برادرت هم پاسدار است و در جبهه هست. تو دیگر نیا.» اما حسن با قاطعیت گفت: «برادرم تکلیف خودش را انجام میدهد، من هم تکلیف خودم را.»
وقتی احمدیان گفت که به برادرت خبر میدهم، حسن جواب داد: «تا او بفهمد، ما رفتهایم.»
پس از ثبتنام، به گردان امام حسن(ع) در منطقه هفتتپه اعزام شدیم. فضای قرارگاه و رفتوآمد فرماندهان، از عملیات قریبالوقوعی خبر میداد. چند روز بعد برای تمرین و شبیهسازی عملیات به منطقه هورالعظیم اعزام شدیم.
چند روز در منطقه تمرینی بودیم. یک روز بعدازظهر، من، آقای علی آهنگری و آقای رضا حاجیان تصمیم گرفتیم برای دیدن خط مقدم جزیره مجنون برویم. به حسن هم گفتیم بیاید. اما او گفت: «اگر بدون اجازه فرماندهی بروید و شهید شوید، شهید محسوب نمیشوید. من نمیآیم.» هر چه اصرار کردیم، نیامد.
ما با کامیونهایی که خاک به خط مقدم میبردند، رفتیم. هنگام حرکت، حسن دستهایش را بالا برد و با تکان دادن انگشتانش با ما خداحافظی کرد. رفتیم، اما همچنان به عقب نگاه میکردیم… و او نیامد.
پس از تماشای سنگرهای روی آب و نیزارهای جزیره مجنون، هنگام اذان مغرب با ماشینی که غذای رزمندهها را آورده بود به مقر برگشتیم. اما خبری از حسن نبود. گفتند مریض شده و به بهداری رفته. همسنگرانم که از نزدیکی من با حسن خبر داشتند، چیزی نگفتند. فقط گفتند دلدرد گرفته است.
صبح روز بعد، علی آهنگری که شب در سنگر دیگری بود، آمد و گفت: «حسن شهید شد.» او این خبر را از همسنگران خودش شنیده بود. من که با حسن در یک سنگر بودم، کسی چیزی به من نگفته بود.
همان شبِ شهادت، علیرضا بخشعلینژاد، یکی دیگر از دوستان و همراهان ما که اهل روستای خالخیل بود، با پیکر حسن به سردخانه رفت و تا انجام امور اداری در کنارش ماند. وسایل حسن را هم برداشت تا به خانوادهاش تحویل دهد: یک ساعت مچی و دفترچه خاطرات.
صبح فردا، من، علی آهنگری و رضا حاجیان با زحمت بسیار شروع به جستجوی پیکر حسن کردیم. تمام سردخانههای اهواز – معراج شهدا – را گشتیم، اما بینتیجه. در نهایت، راننده ماشینی که با آن آمده بودیم گفت: «یک کانتینر کوچک هست که به عنوان سردخانه استفاده میشود، میخواهید آنجا را هم ببینید؟»
با ناامیدی پیاده شدیم. وقتی به کانتینر رسیدیم، علیرضا بخشعلینژاد را دیدیم که کنار پیکر حسن ایستاده بود. در آنجا، من، علی آهنگری و رضا حاجیان با جنازه حسن مطهرینژاد وداع کردیم و مدتی کنارش ماندیم. اما باید برمیگشتیم، چون دو روز بعد، عملیات بیتالمقدس ۷ در پیش بود.
متأسفانه در همان عملیات، علیرضا بخشعلینژاد هم بر اثر اصابت تیر به صورتش به شهادت رسید.
خاطرات مربوط به علیرضا، این دوست و همرزم عزیز را نیز به زودی خواهم نوشت.