سلام بر بلندای شرفتان...

احمد یوسف زاده از آزادگان دفاع مقدس و نویسنده، در متنی که به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، در اختیار جماران گذاشت، نوشت:
سلام. سلام بر نگاه مهربانتان.سلام بر سپیده صبح موهایتان که در آسیاب عمر حالا کمی سپید می زند. سلام به روزهای با شما گذشته در هول انگیز ترین لحظه های عمر که پر بود از صدای کابل و غربت انفرادی .
سلام بر قیام تان وقتی از اعتصاب غذای سه روزه سربلند بیرون آمدید و سرگرد علی اعلام کرد که شکست را پذیرفته و در مقابل چشمان به خون نشسته گروهبان علی بی رحم همه خواسته های شما را پذیرفت.
سلام بر همان لحظه ای که جاسم و قحطان و ساءر مجبور شدند کابل هایشان را پرت کنند وسط سیم های خاردار و اقرار کنند که شما با لب های تشنه از سه روز اعتصاب، بر آنها غلبه کرده اید بی هیچ سلاحی جز سلاح ایمان و پایداری.
سلام بر پاهای بریان شده امیر با اتوی سرخ نقیب محمد وقتی مجبورش کردند با همان پاهای پر تاول روی سنگریزه های تیز اردوگاه راه برود.
سلام بر بلندای شرفتان که در نوجوانی هر کدام اسطوره ای بودید که تاریخ پایداری ایرانیان هرگز فراموشتان نخواهد کرد.
سلام بر همان سیم های خاردار انبوهی که هفت سال گرد شما در طواف بودند. سلام بر نهضت انقلابی اتان وقتی مثل شرار برجهیدید و در چشم آن ده وطن فروش مزدور فرورفتید.
سلام بر آن لر بچه شجاع – بهمیی _ وقتی از کمینگاهش میان آسایشگاه دو و سه مثل پلنگی خیز برداشت و در چشم به هم زدنی یحیای خبرچین را بلند کرد و بر زمین گرم کوبید.
سلام بر صبرتان، بر شجاعتتان، بر بزرگی تان ای نوزده ساله های قهرمان که اگر قصه مردانگی تان در آوردگاه رمادی نوشته شود دنیا را انگشت به دندان خواهد کرد از سترگی روح تان.
….. و سلام بر این روزهای شما که آرامید مثل دریا با خاطراتی مواج و طوفانی. سلام بر روزهای بعد از آزادی، به همه آزمون و خطاها و شکست ها و پیروزی ها و تا پنجاه سالگی این روزهایتان.
بچه ها! راستی چقدر زود دیر شد. انگار همین دیروز بود که از دنیای اردوگاه پرت شدیم به گردونه زندگی،بی هیچ تجربه ای. درس خواندیم. دیپلم گرفتیم، دانشگاه رفتیم، بعضی دکتر مهندس و بعضی کارمند ساده بایگانی اداره امان شدیم و زندگی می گذشت و می گذشت .
تا چشم به هم زدیم دو تا چشم سیاه آمد توی سرنوشتمان و یک دل نه صد دل شدیم عاشق زار و یک سال بعد صدای کشدار نوزادی ظریف پیچید توی خانه اجاره ای مان و سال های بعد بچه های بعدی و زندگی تلخ یا شیرین اما می گذشت.
بچه ها ی مان بزرگ شدند، باورمان نمی شد اما یک روز خانواده ای و جوانی با دسته گلی ، زنگ خانه امان را زدند و یکدفعه یادمان آمد ای دل غافل دخترک مان آنقدر بزرگ شده که خواستگار برایش آمده! و یک روز هم فهمیدیم که وقتش رسیده برای پسر بچه شلوغی که تا دیروز از سر و کولمان بالا می رفت باید آستین بالا بزنیم و بدویم دنبال تالار و کارت دعوت.
حالا رسیده ایم به میانه عمر. به روزگاری خوش اگرچه مجبور باشیم صبح و شب قرصی زیر زبان بگذاریم . قرص ها شاید تلخ، اما زندگی شیرین است و شیرین تر هم می شود وقتی صدای نوزادی دیگر بپیچد توی خانه امان و ببینیم عجب!به همین زودی پدر بزرگ شدیم رفت!
*جماران

اشتراک این خبر در :