قسمت اول و دوم خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید حسن خمینی از بیماری امام خمینی(ره)

image_pdfimage_print

کیاپرس :سید حسن خمینی، یادگار امام از ایام بیماری امام اینگونه نقل خاطره می کند: جلسه منظم سران بود، هفته ای یک جلسه، اگر‌‎ ‎‌خبر خاصی در مملکت بود هفته ای دو جلسه، بستگی به موقعیت داشت؛ ولی‌‎ ‎‌حداقل هفته ای یک جلسه را با هم داشتند که غالبا ماهی یک بار به خانه ما‌‎ ‎‌می افتاد. دوره ای بود. وقتی به خانه ما می آمدند عملکرد یک ماهه را به آقا‌‎ ‎‌عرضه می کردند. من از بیرون و از مدرسه می آمدم. وقتی رسیدم که آقا در‌‎ ‎‌حال آمدن بودند.

جی پلاس: حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت اول این خاطرات است:

 

روز سی و یکم اردیبهشت ماه در خانه ما جلسه دوره ای سران کشور بود.‌‎ ‎‌روز شنبه هم بود که سه شنبه اش آقا را عمل کردند. یک چند وقتی بود آقا‌‎ ‎‌پشت سر هم حالشان بد می شد، یعنی مثلاً هفته ای یک بار، ما هم واقعا‌‎ ‎‌اعصابمان ناراحت بود، به طوری که الآن هم یادآوری آن روزها برای من‌‎ ‎‌ناراحت کننده است. حتی بعد از فوت آقا، یک روز آقا مسیح داشت‌‎ ‎‌می دوید و از طرف حسینیه می رفت بالا (حدود بیست روز از فوت آقا گذشته‌‎ ‎‌بود) یکدفعه گرفتمش، گفتم: اینطور نرو، چون یاد آن روزها می افتم که آدم‌‎ ‎‌تنش می لرزد. به هر حال آقا تقریبا هر یک هفته یک بار حالشان بد می شد و‌‎ ‎‌می خوابیدند. تا اینکه دوباره حالشان خوب می شد. دوباره یک هفته بعد‌‎ ‎‌اینجوری می شدند. یک ماهی بود که چنین وضعیتی داشتیم. به راستی، نه روز‌‎ ‎‌داشتیم و نه شب، هر روز منتظر بودیم که خبری بشود.‌

 

جلسه هم جلسه سران سه قوه بود که اعضایش، آقای خامنه ای، آقای‌‎ ‎‌هاشمی، بابا (مرحوم حاج سید احمد آقا)، آقای میر حسین موسوی و آقای‌‎ ‎‌اردبیلی، این پنج نفر بودند. این جلسه منظم سران بود، هفته ای یک جلسه، اگر‌‎ ‎‌خبر خاصی در مملکت بود هفته ای دو جلسه، بستگی به موقعیت داشت؛ ولی‌‎ ‎‌حداقل هفته ای یک جلسه را با هم داشتند که غالبا ماهی یک بار به خانه ما‌‎ ‎‌می افتاد. دوره ای بود. وقتی به خانه ما می آمدند عملکرد یک ماهه را به آقا‌‎ ‎‌عرضه می کردند. من از بیرون و از مدرسه می آمدم. وقتی رسیدم که آقا در‌‎ ‎‌حال آمدن بودند. یادم هست که آقا آمدند و رفتند داخل. من هم رفتم داخل‌‎ ‎‌و پشت سر آنها نشستم تا ببینم چه می گویند؟! خوب حس کنجکاوی است،‌ ‎‌همیشه می رفتیم، نه اینکه حالت خاصی باشد. آقا هم آمدند. طبق معمول آقا‌‎ ‎‌رفتند به دیوار تکیه دادند، آقایان هم با احترام و دو زانو مقابل ایشان نشستند.‌‎ ‎‌آقا صحبتهایشان را کردند و بعد که می خواستند بروند، همگی دست آقا را‌‎ ‎‌بوسیدند. آن روز خیلی کمتر از دفعات قبل و حدود ۱۰ دقیقه ای بیشتر‌‎ ‎‌نماندند و رفتند. بعد بابا برگشت داخل و همه را جمع کرد. قبل از آن هم‌‎ ‎‌احتمالاً حرف زده بودند، اما آن موقع من در خانه نبودم. این پنج نفر یک‌‎ ‎‌گوشه دیوار مثلاً در حد دو متر نشستند. بابا می خواست آهسته حرف بزند که‌‎ ‎‌کسی دیگر هم متوجه نشود. گوشه دیوار همه سرها رفت توی هم. یک حالت‌‎ ‎‌خاصی، این پنج نفر به صورت فشرده نشستند و در گوشی صحبت می کردند.‌‎ ‎‌ما نمی فهمیدیم چه می گویند! حدود یک ربع اینطوری بود، ما دیدیم چیزی‌‎ ‎‌نمی گویند، بلند شدیم و رفتیم. گفتیم لابد مساله ای پیش آمده است. اولین بار‌‎ ‎‌نبود، البته من تا حالا به این صورت ندیده بودم، عمل کنند، بلند شدند؛ ولی با‌‎ ‎‌اشاره و یواش با هم صحبت می کردند. مثلاً چهره آقای میرحسین موسوی را‌‎ ‎‌من به یاد دارم که بلند شد در حالی که خیلی برافروخته بود. بقیه چهره ها یادم‌‎ ‎‌نیست. آمدند و رفتند داخل بیمارستان. خوب با زمینه ای که ما از قبل داشتیم،‌‎ ‎‌آرام آرام مطلب دستمان می آمد. من بلند شدم و رفتم دفتر. یک گروه‌‎ ‎‌پزشکی بود که نشسته بودند و این پنج نفر هم رفتند آنجا. صحبتهایی در آنجا‌‎ ‎‌بود که ما از بیرون شنیدیم. ‌

‌‌

برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(۱۳۸۸)؛ ص ۳۳-۳۴٫

قسمت دوم خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام

حجت الاسلام سید حسن خمینی در خاطرات خود از روزهای بیماری امام اینگونه نقل خاطره می کند: مادرم آن لحظه های آخر ساعت سه بعد از ظهر روز سیزدهم خرداد ماه به‌‎ ‎‌من گفتند که: دکترها می گویند: یک درصد دیگر احتمال موفقیت وجود‌‎ ‎‌دارد. من گفتم: نه، این حرفها چیست؟!‌

جی پلاس: حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت دوم این خاطرات است:

در جلسه پزشکی، آقای دکتر طباطبایی بودند، آقای دکتر عارفی بودند،‌‎ ‎‌ظاهرا آقای دکتر پورمقدس هم بودند، با چند نفر دیگر. آنچه در جلسه‌‎ ‎‌گذشت، من اطلاع ندارم اما در همین زمان پسر آقای هاشمی به من تلفن زد‌‎ ‎‌که: حسن چی شده؟ من دفترچه خاطرات بابایم را داشتم، ورق می زدم، دیدم‌ ‎‌که نوشته: امشب با حاج سید احمد آقا در مورد حال آقا صحبت کردیم.‌

‌‌

من هم آن لحظه واقعا نمی دانستم جریان چیست؟! گفتم: نمی دانم، آقا‌‎ ‎‌الآن آمدند پیش اینها نشستند و حالشان هم خوب بود. این موضوع برای ما‌‎ ‎‌باز یک حالت سوءظن دیگری بود. کار آرام آرام جلو رفت. تا اینکه من‌‎ ‎‌یک بار با پدرم مطرح کردم و ایشان هم گفت که: بله، بیماری جدی است. در‌‎ ‎‌مورد عمل با مادرم صحبت می کردم و واقعا تصور ما این بود که عمل برای‌‎ ‎‌یک فرد هشتاد و پنج ساله، نود ساله خیلی سنگین است. ما خیلی تند بودیم که‌‎ ‎‌مثلاً نباید جراحی بکنند. اما بالاخره تصمیم پزشکان پخته تر و سنجیده تر بود‌‎ ‎‌و یکی از آقایان دکترها می گفت ما در جلسه پزشکی همه به این نتیجه‌‎ ‎‌رسیدیم که آقا باید عمل بشوند. یعنی هیچ نظر مخالفی نبود غیر از یک نفر و‌‎ ‎‌ایشان هم به این علت مخالف بود که می گفت: اگر این کار صورت گیرد و‌‎ ‎‌نتیجه خوب نباشد، با مردم مشکل خواهیم داشت. یعنی این مساله هم بود.‌‎ ‎‌ایشان می گفت که: چندین دکتر که بودیم، همه بلااستثنا می گفتند، باید‌‎ ‎‌حضرت امام عمل شوند، هیچ راه دیگری هم وجود ندارد. خود ایشان‌‎ ‎‌می گفتند: من موافق این عمل بودم، چون می دیدیم غیر از عمل جراحی هیچ‌‎ ‎‌راه دیگری نیست. اما عملاً می دیدم که دلم نمی آمد. یعنی عواقب کار را که‌‎ ‎‌می دیدم، احتمال اینکه ایشان از زیر عمل بیرون بیایند، خیلی ضعیف بود.‌‎ ‎‌ایشان می گفتند: ما رفتیم خدمت آقا. وارد که شدیم، آقا نشسته بودند.‌‎ ‎‌نمی توانستیم حاشیه برویم. در دو سه کلام گفتیم: آقا خلاصه باید عمل شوید.‌‎ ‎‌برخلاف آن چیزی که ما همه دکترها تصور می کردیم، آقا بلافاصله گفتند:‌‎ ‎‌«بسیار خوب، هیچ مساله ای ندارد» و بلند شدند، از در آمدند بیرون.‌

 

واقعا حالا آدم وقتی برمی گردد و خاطرات را مرور می کند، متوجه‌ ‎‌می شود که این اواخر در چهره آقا به راحتی دیده می شد که عزم رفتن دارند.‌‎ ‎‌بخصوص بعد از عمل، واقعا چشمهایمان را بسته بودیم. نه من، بلکه همه.‌‎ ‎‌نمی خواستیم این واقعیت که هر انسانی رفتنی است و طبیعتا آقا هم خواهند‌‎ ‎‌رفت را باور کنیم. سریع فکرمان را برمی گرداندیم که ابدا اینطور نیست و‌‎ ‎‌نخواهد شد. حتی آن لحظه های آخر. ‌

مادرم آن لحظه های آخر ساعت سه بعد از ظهر روز سیزدهم خرداد ماه به‌‎ ‎‌من گفتند که: دکترها می گویند: یک درصد دیگر احتمال موفقیت وجود‌‎ ‎‌دارد. من گفتم: نه، این حرفها چیست؟!‌

بعدها که روی این نکته فکر می کردم، می دیدم که ما هیچ نمی خواستیم‌‎ ‎‌این واقعیت را قبول کنیم. البته همه همین طور بودند. اما آقا خودشان واقعا‌‎ ‎‌می خواستند بروند. ‌

‌‌

برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(۱۳۸۸)؛ ص ۳۴-۳۷

ح.م

این سایت توسط سید حسن موسوی کیاسری با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در حوزه های خبری فعالیت می کند

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

enemad-logo