بیتاب شهادت

هر روز در گوشهای از کشور مراسم مختلفی به یاد شهدا برگزار میشود، هر روز در گوشهای از این خاک مقدس خبر شهادت مردان مردی را میشنویم که در راه خدمت به نظام الهی و انسانی به مبارزه با اشرار زمانه پرداختند، روزی نیست که در گوشهای از این کشور خبری مبنی بر احراز هویت شهید یا تشییع شهید گمنام و یا یافتن نشانی از یک شهید را نداشته باشیم.
اکنون دفاع از انقلاب و نظام اسلامی محدود و محصور به کشور نمیشود، امروز مردان مردی از سرزمین نور و درسآموخته در مکتب امام حسین (ع) برای دفاع از دین خدا از مرز کشور میگذرند، به مستضعفان امید و روحیه میدهند و آنها را برای مبارزه با استبداد بسیج میکنند تا پیروزی نهایی حاصل شود.
۱۶ آذرماه جاری بود که چهار بسیجی از نیروهای مازندرانی در سوریه به شهادت رسیدند، آنها کسانی بودند که راه خود را از قبل انتخاب کرده و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مقابله با تروریستها عازم این دیار مظلوم شدند.
* آیههای صبوری
وقتی پای صحبت خانوادههای شهید مینشینیم، هنوز هم خود را بدهکار نظام میدانند، آنها آیههای صبوری و استقامتاند، قدم گذاشتن در منزل خانوادههای شهید حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیکترین افرادی که عمری را با شهید گذراندهاند نیز زیباتر و غریبتر.
سعادت نصیبمان شد که قدم به منزل یکی از شهدای مدافع حرم بگذاریم در شبی که تا ساعاتی بعد، مراسم وداع با پیکر شهید برگزار میشد، پدر همچون کوه با کولهباری از تجربیات و خاطرات انقلاب و هشت سال دفاع مقدس با لبخندی که در سیمای سرشار از محبت و اطمینان او نقش بسته بود به ما توانایی مضاعفی برای آغاز سخن داد.
قصد مصاحبه و طرح سئوال نداشتیم، رفته بودیم تا از حقایقی بشنویم که جوان ۳۰ ساله همه زندگی و هستی خود را کنار میگذارد و در آنسوی مرزها برای حراست از دین محمد (ص) به استقبال خطر رفته و به آرزوی دیرینهاش میرسد.
پدر شهید میگفت: رفتار پسرم از همان دوران کودکی نشان از این داشت که سرنوشت خوبی دارد، اهل مسجد و محراب بود و هر روحانی را که در کوچه و خیابان میدید از او بهنام فرزند امام خمینی (ره) یاد میکرد، بیپروا و خوشاخلاق و زبانزد خانواده و آشنایان بود.
* بیتاب شهادت
ابراهیم فیروزآبادی از روزهایی گفت که پسرش عبدالرحیم بیتاب رفتن به جبهههای غرب کشور بود و برای رفتن به مأموریتهای مختلف سر از پا نمیشناخت، محرم امسال بود که از محور عملیاتی غرب کشور بازگشت و هنوز چند روزی نگذشت که برای پاسداری از حریم ولایت و مبارزه با تکفیریها، داوطلب اعزام به سوریه شد.
این مرد روزهای حماسه و ایثار بدون اینکه کلامش را قطع کند، بسیار مصمم و استوار به حضور فرزندش در محور جنوبی حلب و شرکت در چندین عملیات در همین محور در کنار سایر همرزمان آن شهید اشاره کرد و در حالیکه در نگاهش شادی غمآلودهای دیده میشد، گفت: آنها یک عملیات را با موفقیت انجام دادند و عبدالرحیم در عملیات بعدی در درگیری با نیروهای تکفیری به شهادت رسید.
* حسرت دیدار
از او خواستیم تا از آخرین دیدار خود با پسر شهیدش بگوید و احساس کردیم که بهسختی میخواهد صحبتش را ادامه دهد، هم منتظر شدیم تا در آرامش سخن بگوید، مکثی سنگین کرد و بهآرامی گفت: یکهفته قبل از رفتنش را به من اطلاع داد، با همسرم در مسافرت دامغان بودیم که تماس گرفت، فهمیدیم که صبح فردا عازم است در حالیکه هنوز چند روز دیگر به رفتنش باقی مانده بود، ما برای بازگشت به شهر نکا فرصت اندکی داشتیم، لذا در آخرین اعزام موفق به دیدارش نشدیم.
این پدر شهید بیشتر از حسرت آخرین دیدار پسر که به دل مادر شهید مانده بود، سخن گفت و اینکه خود تجربیات زیادی در جبهه داشت و سبک و سیاق رفتن پسر برایش تازگی نداشت، اما برای مادر بسیار سخت بود.
او که مایل نبود از سوابق مبارزاتی و حضورش در جبهه بیشتر از رزمندگیاش بگوید، با همان روحیه مصمم خود به ما متذکر شد که عبدالرحیم از کودکی در مسیر درستی حرکت کرد و میدانستم در راهی قدم گذاشته است که پایانش جز شهادت نمیتوانست باشد، خدا را شکر میکنم که به آرزوی خود رسید، زیرا هدفی جز این نداشت که در راه اسلام کشته شود.
پدر که حواسش به اتاقهای دیگر و مهمانانی بود که از راه دور و نزدیک برای عرض تبریک و تسلیت آمده بودند، بیش از این نمیتوانست به ما افتخار همراهی بدهد، لذا ما نیز برای پذیرفتن این فرصت حضور از او قدردانی کردیم.
* قنوت شهادت
برادر شهید را در حیاط منزل دیدیم که از میهمانان استقبال میکرد، از او خواستیم فرصتی را برای گفتوگو اختصاص دهد و اندکی از برادر شهیدش بگوید، او نیز باوجود کار زیاد به درخواست پاسخ مثبت داد.
عبدالرحمان فیروزآبادی که کارمند بانک است، میگفت: عبدالرحیم شب قبل از رفتنش منزل ما آمد، به او اصرار کردیم که دو فرزند خردسال داری و به این مأموریت نرو اما او تصمیم خود را گرفته بود، فکر میکردیم به مأموریت میرود ولی بعد متوجه شدیم که داوطلبانه رفته است، فردای آنروز درست لحظهای که میخواست حرکت کند نزد من در بانک آمد، به او گفتم که تازه از مأموریت پیرانشهر آمدی، اما باز هم همان پاسخ شب گذشته را تکرار کرد.
او که سهسال از عبدالرحیم بزرگتر است از خاطرات خود با برادر شهیدش گفت و اینکه تمام لحظههای آنها خاطره است، زیرا عبدالرحیم بسیار مهربان و خوشاخلاق بود و از ماندن در کنارش خسته نمیشدیم، او دلش میخواست شهید شود، «اللهم توفیق الشهاده» از قنوت نمازش ترک نمیشد و برای همه ما مشخص بود که او قدم در راهی گذاشته که پایانش شهادت است.
برادر شهید فیروزآبادی نگاهی به کوچه انداخت و گفت: عبدالرحیم با خنده به ما گفته بود که نام کوچه باید تغییر کند، دوستانش هم با او شوخی میکردند و میگفتند: شهادتت نزدیک است.
* همنفس زندگی
ضمن قدردانی و خداحافظی از برادر شهید از او خواستیم که ترتیب یک گفتوگو با مادر یا همسر شهید را نیز فراهم کند، بالاخره در آن شلوغی و فضای غمآلود این اتفاق افتاد، مادر شهید اما رمقی برایش نمانده بود و در عین ناباوری از فقدان فرزندش، حسرت بوسیدن و در آغوش کشیدن پسر شهدیش در آخرین اعزام بر دلش مانده است.
منتظر شدیم تا همسر شهید به ما افتخار صحبت بدهد، زن جوانی که سن او به ۳۰ هم نمیرسید وارد اتاق شد، فهمیدن سنگینی غم فراق همسر در چهرهاش روشنتر از روز بود و احتیاج به پرسش نداشت.
او بسیار آرام و بهتزده بود، دختر بزرگش که هنوز به چهار سال نرسیده است دور و بر مادر میچرخید، همسر شهید بالاخره سخن آغاز کرد و گفت: عبدالرحیم بیشتر درباره کار و عشق به وطن صحبت میکرد، به کار و مسیری که در پیش گرفته بود اعتقاد داشت و به دنبال هدفش رفت، به اعتقاد او احترام میگذارم و از خدا میخواهم که به من صبر زینب (س) بدهد تا بتوانم فرزندانم را به سرانجام برسانم.
* مرد مأموریت
خانم فیروزآبادی از آرزوی همسرش گفت و اینکه عبدالرحیم از خدا شهادت میخواست، اما من ماندهام و آرزوهایم، او را عاشقانه دوست داشتم، آخرینباری که میرفت دلم روشن بود که برمیگردد، هر شب برای سلامتی او و همرزمانش زیارت عاشورا میخواندم، اما خدا برای او تقدیر دیگری رقم زده بود.
او با صدای گریه دختر شیرخوارهاش که یکسال بیشتر نداشت، رشته کلام را قطع کرد و منتظر شدیم تا کودک آرام بگیرد، بانوی جوان قبل از رفتن همسرش خواب حضرت زینب (س) را دید و با نام او بیدار شد، صبح همان روز عبدالرحیم برای رفتن به سوریه تصمیم خود را گرفته بود.
همسر شهید نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: در این چهار سال که با او زندگی کردم همیشه مأموریت بود، تازه یکماه از پیرانشهر آمده بود که برای رفتن به سوریه داوطلب شد، میگفت: باید بروم تا شما امنیت داشته باشید، از من خواست که از او راضی باشم و فرزندانمان را خوب بزرگ کنم.
* کجایی بابا؟!
از همسر شهید خداحافظی کردیم، «فاطمه» فرزند بزرگ شهید فیروزآبادی که سه سال و سه ماه دارد، چادر بهسر گذاشته و چند شاخه گل در دست داشت، به او گفتم: این گلها برای چیست؟ گفت: برای بابام میبرم، امشب میخوام اونجا (مسجد) قرآن بخونم، گفتم: میخوای به بابا چی بگی؟ گفت: بگم سلام! کجایی بابا!؟
از منزل شهید بهسمت مصلی نماز جمعه شهر نکا حرکت کردیم، هوا سرد بود و باران بهنرمی میبارید، مصلی از حضور مردم پر شده بود، حوالی ساعت ۲۱ با نوای مارش نظامی پیکر شهید فیروزآبادی را به مصلی آوردند، نگاهها تابوت را دنبال میکرد تا اینکه بر روی سن آرام گرفت.
* سفارش تابوت
پس از قرائت قرآن، نواختن سرود ملی و پخش کلیپ از فعالیتهای این شهید مدافع حرم، فرمانده سپاه ناحیه نکا در سخنانی با اشاره به خداحافظی آخر شهید فیروزآبادی، گفت: آنروز با لبخند همیشگی خداحافظی کرد و میگفت که وداع آخر است و برای من تابوت خوبی درست کنید.
مرتضی رمضانی از صبر و استقامت خانوادههای شهدا بهعنوان عامل مهم پیروزی ایران در انقلاب و هشت سال جنگ تحمیلی یاد کرد و وجود افرادی چون شهید فیروزآبادی را که در سن جوانی، همه هستی خود را به خدا سپرده و برای اسلام عزیز از ایران خارج شده و بیتاب خدمت به اسلام و شهادتاند را یک افتخار بزرگ دانست.
وی با اشاره به اینکه آمریکا گرداننده اصلی داعش و جنایتهای جهانی است، شهادت جوانانی چون فیروزآبادی را حاوی دو پیام اصلی برشمرد و گفت: آمادگی نسل دوم و سوم انقلاب برای دفاع از ارزشهای اسلامی و بصریت و دشمنشناسی آنها و اینکه آمریکا پشتیبان تمام تروریستها و گروههای تکفیری است، دو پیام همیشگی جوانان امروز ما به دشمنان اسلام است.
* آنسوی مرزها
فرمانده سپاه کربلای مازندران نیز بهعنوان سخنران اصلی مراسم وداع با نخستین شهید مدافع حرم در نکا، با اشاره به وجود سبکمغزهایی که شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» را سر میدانند، گفت: آنها حتی حاضر نیستند برای ایران نیز قدمی بردارند، ما مکتبی داریم که رسول اکرم (ص) گفته است «من سمع منادیا ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم»، لذا جوانان ما برای دفاع از میهن و نظام اسلامی، حتی خارج از مرزها فعالیت میکنند.
سردار محمدحسین بابایی با بیان اینکه داعش در سال ۸۳ به فرماندهی آمریکا در عربستان و پس از نشست پادشاهان و روسای جمهور مصر، اردن، رژیم صهیونیستی، آمریکا و عربستان تشکیل شد، اظهار کرد: هدف آنها این بود که سال بعد با شکستن مواضع فلسطین، لبنان و سوریه جنگ به ایران را آغاز کنند، اما ۱۰ سال گذشته است و آنها نتوانستند به اهداف خود برسند.
وی ادامه داد: چشم ملتهای مظلوم جهان به بسیجیان ایران است، روزی نیست که بهصورت حضوری یا تلفنی درخواست اعزام به سوریه را نداشته باشیم، فعالیتهای زیادی در سوریه انجام شده و با همت امثال سردار شهید همدانی ۴۵ تیپ و ۱۲۰ هزار نیروی بسیجی از نیروهای مردمی در سوریه تشکل شده است و اکنون نیروهای سوری در برابر تحرکات دشمن به آمادگی خوبی دست یافتهاند.
* دیدار آخر
مراسم وداع با شهید فیروزآبادی با روضهخوانی و مداحی ادامه یافت، «فاطمه» دختر سهساله شهید میخواست چند سوره قرآن بخواند اما از خستگی خوابش برده بود، مجلس که رو به پایان میرفت، خانواده شهید و همکاران شهید فیروزآبادی به سمت تابوت شهید رفته و با او وداع کردند.
فاطمه نیز از این سر و صداها بیدار شد و بر تابوت پدر بوسه زد، گریههای «حنانه» هم دیدنی بود، کودکی شیرخواره که معصومانه به اطراف خود خیره شده و از گریههای مادر میگریست.
مصلی خالی از جمعیت شد، همسر شهید درخواست کرد که برای چند لحظه همسرش را ببیند تا دلش آرام گیرد، به او قول داده بودند که این اتفاق بیفتد، اما نمیدانم آیا طاقت آورد تا پیکر غرقه بهخون همنفس زندگیاش را ببیند یا خیر.
* تشییع باشکوه
فردای آنروز پیکر شهید عبدالرحیم فیروزآبادی پس از اقامه نماز میت توسط امام جمعه نکا از مقابل سپاه این شهرستان تا روستای «آبلو» در فاصله پنج کیلومتری از مرکز شهرستان نکا با حضور باشکوه مردم این شهرستان تشییع شد، بخشی از جاده منتهی به گلزار شهدای آبلو از باران شب گذشته پر از گل و لای بود، مردم اما بیخیال این وضعیت همچنان تابوت را دنبال کردند، آنها خوب میدانند که شهدا برای حفظ دین خدا از جادههای سخت و نفسگیری عبور کردند که تصور آنهم برای ما بسیار دشوار است.
شهید در گلزار شهدا آرام گرفت، پدر بر مزار پسر شهیدش گفت: خدا را شکر میکنم که چنین فرزندی را به جامعه تحویل دادم.
دلم تنگ شهیدان است امشب/ که همرنگ شهیدان است امشب/ من از خون شهیدان شـرم دارم/ که خلقی را به خود سرگرم دارم/ ز من پـرسید فرزنـد شهیدی/ که بابای شهیدم را ندیدی/ به من میگفت مادر او جوان بود/ دلیر و جنگجوی و پـرتوان بود/ نمیدانم چه سودایی به سر داشت/ به دوشش کولهباری از سفر داشت/ قــدم در کوچه باغ عشق میزد/ به جان خویش داغ عشق میزد/ چه عشقی؟عشق مولایش خمینی (ره)/ که بـوسد تربت سبز حسینی (ع)/ به امیدی که از آن گِل کام گیرد/ بگرید تا دلش آرام گیرد. (شعر از زندهیاد محمدرضا آغاسی)
/فارس