عهد شهید با مادرش در کربلا وفا شد

روایت خاطرات شهدا چراغ راهی است که با تکیه بر آن هر شب تاری روشن می‌شود. خاطراتی را از زبان مادر سرباز شهید محمدعلی وردی که در سال 1360 در سن 20 سالگی در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید، تقدیم به مخاطبان می‌کنیم.

خبرگزاری فارس: عهد شهید با مادرش در کربلا وفا شد / مهریه‌ام را بخشیدم تا محمدعلی کنارم باشد

از صبح زود، کوله‌اش روی ایوان بود، همین که تیغه‌ آفتاب افتاد روی ایوان، لباس پوشید و گفت: «بروم که دیر می‌شود.» گفتم: «یک لحظه صبر کن.»

رفتم توی آشپزخانه و کاسه‌ آب را آوردم، یک دستم قرآن بود و یک دستم آب، شب قبل به من گفته بود: «اگر برگشتم، ماه محرم می‌برمت کربلا اما اگر برنگشتم و نیامدم، تو هیچ وقت عکس مرا نگیر و خودت را مادر شهید معرفی نکن.»

پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون ممکن است به تو بی‌احترامی کنند و من راضی نیستم.»

چیزی به او نگفتم و به حیاط رفتم، بغض کرده بودم، چیزهای دیگری هم گفته بود اینکه کجا دفنش کنیم، او مهریه من بود، مهریه‌ام را بخشیدم تا محمدعلی در کنارم باشد.

ناپدری‌اش را مثل پدر دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. آن روز تا به در خانه برسیم، چند باری مکث کرد و به من خیره شد، پرسیدم: «چه شده» گفت: «چیزی نیست.» گفتم: «اگر بخواهی می‌توانیم معافیتت را بگیریم، مجبور نیستی بروی.» گفت: «مادرِ ما رو ببین، من که چیزیم نیست، سُر و مُر و گُنده‌ام.»

دفعه‌ قبل که رفته بود، مجروح شد و این و آن می‌گفتند، می‌تواند معافیت بگیرد اما خودش نمی‌خواست، می‌گفت: «خدمت سربازی است و باید بروم.»

برادرش علیرضا، آن وقت‌ها کوچک بود، علیرضا هم آمده بود توی حیاط، محمدعلی را از زیر قرآن رد کردم، از در خانه که بیرون رفت، کوله‌اش را گذاشت روی دوشش.

چند قدم که برداشت، آب ریختم پشت سرش، زیر لب گفتم: «قرآن پشت و پناهت باشد.» برادرش علیرضا هم کنارم ایستاده بود، خیره شده بودم به قد و بالایش و آن کاپشنِ خاکی رنگی که به تن داشت.

یکهو دیدم ایستاد و دوباره نگاهی به ما انداخت، برگشت، فکر کردم چیزی را فراموش کرده، دست گذاشت روی شانه‌ علیرضا و گفت: «او را هم با خودم می‌برم.»

بعد رفت و قدم‌هایش را تند و تندتر کرد، ما ماندیم تا جایی که دیگر نمی‌توانستیم او را ببینیم، سرباز ارتش بود.

چند وقت بعد دیدم، شوهرم ناراحت، توی اتاق راه می‌رفت. پرسیدم: «اتفاقی افتاده» گفت: «محمدعلی مجروح شده، توی بیمارستان است.»

ناپدری‌اش بود، با این همه، محمدعلی را مثل پسرش دوست داشت. گفتم: «حرفت را باور نمی‌کنم، محمدعلی دیگر برنمی‌گردد، درست است؟»

چیزی نگفت و من فهمیدم که پسرم همان‌طور که گفته بود، برنخواهد گشت. آن شب وقتی آمد کنارم نشست و وصیت کرد، فهمیدم که برگشتنی نیست.

علیرضا همین طور که قد می‌کشید، بیشتر حرکات و رفتارش شبیه محمدعلی می‌شد، او هم تصمیم گرفت که برود جبهه، می‌خواست راه برادرش را ادامه دهد، ما علیرضا را هم در راه خدا از دست دادیم، آنها به خواسته‌شان رسیدند.

چند سال بعد، در ماه محرم قسمتم شد که بروم کربلا، هر دو پسرم را در خواب دیدم، محمدعلی گفت: «مادر! مَرد و قولش! دیدی به عهدم وفا کردم!»